نيكانيكا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره
كيانكيان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

زندگي مامان و بابا

یارب نظر تو برنگردد ...

نیکا و حلما

اینم از عکسای اولین دیدار نیکا و حلمای عزیز (دختر مهسا جون) در خانه کودک توت فرنگی، البته حلما پیش از این هم تو لیست دوستای نیکا بود و همیشه تلفنی باهاش حال و احوال میکرد (ببخشید که عکسای خوبی نگرفتم) دخملی های گل در حال تغذیه خوردن، البته نیکا در حال نقاشی هم هست ... حمله به سمت پفیلاهای حلما گلی، البته حلما هم داره از خوراکی نیکا به سرور می بخشه ... خانوم مربی اجازه نمیداد بچه ها از خوراکی هم بخورن!!!!!! همچنان پفیلاها پرطرفدارتره ... آخی نازی، کوچولویی که تک و تنها توی تاب بود، دخترم براش شعر می خوند و هلش میداد ... حلما خانوم که پازلی که مامانی خریده رو کش رفته و نیکا که میدونم همش داره فکر می کنه این چیه که حلما دار...
28 مرداد 1391

آخر هفته ی خوب

آخر هفته ای که گذشت به اتفاق آبجی نرگس و مامان جون و ننه مهربون رفتیم باغ دوست عمو فرهاد، بابا ماموریت بود و منم که سر درد داشتم تعارفی که بهمون شد رو سریعاً پذیرفتم و رفتیم سنگر، آخه فکر می کردم با این سر دردم زبون روزه با شمایی که خوابت رو کردی و شاد و شنگول و پر انرژی منتظر یه بعد از ظهر و عصر پر از شیطنت هستی چیکار کنم؟! خلاصه رفتیم و خیلی هم خوش گذشت، دست خاله و عمو درد نکنه حسابی، سرم هم اونجا دور از هیاهوی شهر خوب شد از بس هوا عالی بود و آروم ... اینجا دخترمون داره به عمو فرهاد کمک میکنه آب زلال سنگر ببریم خونمون، چون آبش عالیه، تازه بطری ها رو هم بیشترشو خودش آب کرده ... نگاه پر محبت ننه مهربون به دخملی در حال نقاشی با آبرنگ ...
14 مرداد 1391

درهم و برهم

مثل همیشه ساعت 11 زنگ میزنم خونه مامان جون گوشی رو کش میری از دست مامان جون و میگی : "سلام مامان خوبی؟ اومدی اداره؟ دارم از اینا می خورم "... از کدوما مامان؟ "از اینا می خورم تو دهنم پر از آب میشه" (مامان جون میخنده و میگه که داری ساقه ی ترب سفید می خوری و ساقه رو گرفتی توی گوشی و میگی دارم از اینا می خورم) عصر جمعه می گی "بریم خونه خاله نردس؟ " خاله نرگس مامان ... بگو گل ... "گل" بگو گاو ... "گاو" بگو گوزن ... "گونزن" بگو نرگس ... "نردس" صدای مثلاً ترسناک از خودت درمیاری و میای به سمتم و میگی "من گاوم" ... "دوسر" اسم ماژیک دوسریه که جایزه یکی از روزای خوب بودنته و خیلی دوستش داری، روزی که خریدم برات داشتم لباسام رو عوض می کر...
8 مرداد 1391

آبرنگ

بيش از سه هفته ست که برات آبرنگ خريدم، مثل خيلي وقتا اين كادو جايزه ي دختر خوب بودنت بود مثل هميشه کلي خوشحال شدي از گرفتن جايزه مثل هميشه براي بازکردن و ديدن جايزت طاقت نداشتي مثل هميشه چشمات برق ميزد و هيجان داشتي گفتم مامان صبر کن دستمال برات پهن کنم، دستمال که پهن شد تندي نشستي آبرنگ رو باز کردي و قلم رو کشيدي روي رنگا و گفتي نميشه، گفتم صبر کن برم برات آب بيارم و يادت بدم ... تا به حال آبرنگ نداشتي، البته جرقه ي آبرنگ از اونجايي خورد که آبرنگ هديه آبجي معصومه رو که مربوط به سال اول راهنماييم بود رو توي کشوي ميزم ديدي و تا اونجا که ميدونم خونه مامان جونا هم نديده بودي، برام جالب بود که قلم رو برداشتي و روي رنگها کشيدي بعد که آب آوردم گفت...
4 مرداد 1391

بازم یه ماه دیگه

اولين روز هر ماه جديد يعني ماهگرد تولد تو شکوفه گيلاس مامان ... امروز بيست و شش ماه از تولدت ميگذره دلبندم، بيست و شش ماه به سرعت برق، به سرعت باد ... امروز دومين روز از ماه مبارک هم هست، ماهي که بند بند وجودت توي دلم شکل گرفت و من بيخبر بودم ... کي فکرش رو مي کردم که امروز اين تمشک کوچولوي من توي ماه مبارک با دستاي کوچولوش بخواد خوراکي دهنم بذاره و وقتي براش توضيح ميدم که تا افطار بايد صبر کنم بپرسه "چند ساعت مونده" و براي لحظه ي افطار مدام عقربه هاي ساعت رو نگاه بکنه و بپرسه "مامان، شده؟" نازنينم اين روزا بيشتر سي دي کلاه قرمزي رو نگاه مي کني که بيشتر ديالوگ هاش رو حفظي، وقتي براي بابا اين شعر رو ميخوني تو چشماش شادي واقعي رو ميشه ديد .....
1 مرداد 1391
1